:: تنور داغ اس ام اس و سرگرمی ::

جوک و اس ام اس جدید : عاشقانه فلسفی طنز قومی مناسبتی . داستان طنز حکایت .مطالب مفید عکس طنز و هر چه شما را شاد و سرگرم میکند.

:: تنور داغ اس ام اس و سرگرمی ::

جوک و اس ام اس جدید : عاشقانه فلسفی طنز قومی مناسبتی . داستان طنز حکایت .مطالب مفید عکس طنز و هر چه شما را شاد و سرگرم میکند.

4 داستان کوتاه جدید مهر ماه

داستان کوتاه (مادر شوهر)

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
 

 

بقیه در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب ...

داستان آموزنده زاهد

در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از


  داخل خورجینش نان بیرون آورد و به اوداد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ


گرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت:



ادامه مطلب ...

حکایت خواندنی پسرک

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا 


دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به


مکالماتش گوش می داد.


پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من


بسپارید؟»



ادامه مطلب ...

داستان طنز اما جالب

تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند.
موبایل یکی از آنها زنگ می زند…

مردی گوشی را بر میدارد و روی اسپیکر می گذارد و شروع

به صحبت می کند :


بقیه در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب ...

4 چیز مهم

ختر جوانی در سالن انتظار فرودگاه، منتظر پرواز خود بود. چون تا شروع پرواز مجبور بود صبر کند،تصمیم

گرفت که برای گذراندن وقت کتابی بخرد. همچنین یک مقدار کلوچه هم خرید. سپس به اتاق VIP رفت تا

با آرامش مشغول مطالعه شود. کنار او یک پاکت کلوچه بود و مردی در حال مطالعه نشسته بود. وقتی او

اولین کلوچه را برداشت، آن مرد نیز یک کلوچه برداشت. دختر خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. با

خود فکر کرد: چه اعصاب خورد کن اگر اعصابم سر جاش نبود، کاری می کردم که دیگه هیچ وقت از این

کارها نکنه. هر وقت یک کلوچه بر می داشت، مرد هم یکی بر می داشت. این باعث عصبانیت بیش از

پیش او می شد ولی نمی خواست واکنشی نشان دهد. تا اینکه فقط یک کلوچه باقی موند. دختر با خود

فکر کرد: حالا این مرد پررو چه کار خواهد کرد؟ در همین حال مرد کلوچه را نصف کرد و یک تکه به دختر داد

و یک تکه را خودش خورد. اه، دیگه تحمل کردنش سخته دختر خیلی عصبانی بود کتابش را برداشت و

بلافاصله به سمت سالن ترانزیت به راه افتاد وقتی که در هواپیما نشست، کیفش را باز کرد تا عینکهایش

را بیرون بیاورد که در کمال تعجب پاکت کلوچه هایش را دست نخورده در کیفش دید آن مرد کلوچه هایش

را با او تقسیم کرده بود، بدون اینکه عصبانی شود، خشمگین و یا ...... در آن زمانی که دختر خیلی

عصبانی بود، فکر می کرد که خودش کلوچه هایش را با آن مرد تقسیم کرده است. اما دیگه زمانی برای

توضیح علت رفتارش و یا عذر خواهی از آن مرد وجود نداشت.

چهار چیز را نمی توان دوباره برگرداند ....

۱- سنگ ... پس از پرتاب ...

۲- حرف ... پس از اینکه گفته شد ...

۳- فرصت مناسب ... پس از اینکه از دست رفت ...

4-  زمان ... بعد از سپری شدن ...

ملا نصرالدین و رمضان

این هم یک داستان خنده دار به مناسبت ماه مبارک رمضان

---------------------------------

ملانصرالدین و ماه رمضان

ملانصرالدین که تمام ماه رمضان را روزه می گرفت، از یک چیز در زحمت بود. او عادت کرده بود تا هر روزی که از این ماه می گذرد، پیش خودش حساب کند و ببیند چند روز از ماه باقی مانده است. این حساب و کتاب هر روزه ، عاقبت هم کار دست ملانصرالدین می داد و او را به وسواس و شک گرفتار می کرد. مردم می دیدند که هر روز ماه رمضان با انگشتان دست هایش مشغول حساب و کتاب است.
ملانصرالدین تصمیم گرفت چاره ای بیاندیشد تا در ماه رمصانی که از فردا شروع می شد، حساب روزها را به طور دقیق داشته باشد.
او خیلی فکر کرد و عاقبت راهی پیش پایش گشوده دید و با خودش گفت:
- هر روز که افطار می کنم، یک هسته خرما توی قندان می اندازم. هر وقت خواستم بدانم چندم ماه است، هسته های خرما را می شمارم و دیگر هیچ اشتباه و شکی برایم نمی شود.
اما دختر ملانصرالدین که از این ماجرا خبری نداشت موقع افطار چند دانه خرما می خورد و چون می دید پدرش هسته های خرما را داخل قندان می گذارد او هم همین کار را می کرد.
هنوز ماه رمضان به نیمه خودش هم نرسیده بود که قندان پر هسته شد. اتفاقا یکی از روزها که ملانصرالدین با تعدادی از دوستانش در جایی نشسته بود، حرف و سخن بر سر این که چند روز از ماه رمضان گذشته است به میان آمد. آن روز ، ملانصرالدین که بر خلاف همیشه خیلی آرام و مطمئن نشسته بود، وسط بحث پرید و گفت:

ادامه مطلب ...